شهدا شرمنده ایم...
دختری داد می زد گریه می کرد…می گفت میخوام صورت برادرم رو ببوسم اما اجازه نمی دن…
یکی گفت:خواهرشه مگه چه اشکالی داره…بذارید برادرشو ببوسه
گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود…آخه “این شهید سر نداره"…
دختری داد می زد گریه می کرد…می گفت میخوام صورت برادرم رو ببوسم اما اجازه نمی دن…
یکی گفت:خواهرشه مگه چه اشکالی داره…بذارید برادرشو ببوسه
گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود…آخه “این شهید سر نداره"…
گفتند شهید گمنامه…پلاک هم نداشت…اصلا هیچ نشونه ای نداشت…
امیدوار بودم زیر پیراهنش اسمش رو نوشته باشه…
اما روش نوشته بود:اگه برای خداست بگذار گمنام باشم…
هم قد گلوله ی توپ بود.
گفتن چه جوری اومدی اینجا؟گفت:با التماس
گفتن چه جوری گلوله رو بلند می کنی؟گفت:با التماس
گفتن می دونی آدم چه جوری شهید میشه؟گفت:با التماس
وقتی تکه های بدنش رو جمع می کردم فهمیدم چقدر التماس کرده بود…
من می خواهم در آینده شهید بشوم.
معلم پرید وسط حرف علی و گفت:ببین علی جان موضوع انشا این بود که می خواهی در آینده چکاره شوی؟
باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.مثلا پدر خودت چکاره است؟
علی:آقا اجازه…شهید…
بعد از یکی از عملیات ها دیدم یکی از دوستانم زخمی شده و آن طرف افتاده.
رفتم طرفش که کمکش کنم.دیدم دستش را به سینش گذاشته و بعد با دستش روی سنگ چیزی نوشت و
آن لحظه متوجه نشدم که چی نوشت.آن را برداشتم و به طرف خاکریزها بردم ودر راه به شهادت رسید.
بعد که بر می گشتم دیدم که با خون روی سنگ نوشته:”السلام علیک یا ابا عبدالله“
(السلام علی الشهدا و الصدیقین)
شهدای کربلا همه غریبند،اما باز دلشون خوش بود لحظه ی شهادت امام حسین سرشون رو بغل کرد
اما این آقا تو کوفه خیلی تنها جون داد.
شهادت حضرت مسلم بن عقیل تسلیت باد.
از یک محله به مدرسه می رفتند اما با دو مسیر متفاوت.
هر چه دوستش اصرار می کرد که بیا از همین کوچه برویم قبول نمی کرد.
می گفت:"این کوچه پر از دختره من نمیام.معلوم نیست این کوچه به کجا ختم میشه".
(خاطره ای از شهید صیادشیرازی)
خواهرم!سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت دادم…
آیا امانتدار خوبی برای شهدا هستیم؟
مجالس مهمونی یکی از جاهايیه که بستر برای حرف زدن از دیگران آماده ی آمادس.توی یکی ازهمین مهمونیها منم مثل بقیه
شروع کردم به حرف زدن در مورد یکی از آشناها.
وقتی از مجلس بر میگشتیم محمد گفت:"می دونی غیبت کردی!حالا باید بریم در خونشون تا بگی پشت سرش چی گفتی”
گفتم:اینطوری که پاک آبروم میره.
با خنده گفت: تو که از بنده ی خدا اینقدر میترسی چرا از خود خدا نمی ترسی؟
همین یه جمله برام کافی بود تا دیگه نه غیبت کننده باشم و نه شنونده ی غیبت:
(خاطره از شهید محمد گرامی)
انتظار را باید از مادر شهید گمنام پرسید
ما چه می دانیم دلتنگی غروب جمعه را
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه ادرس منزلمان را میدهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با ارامش به خانه میرسیم.